جدول جو
جدول جو

معنی رای داشتن - جستجوی لغت در جدول جو

رای داشتن
(تَ کَدَ)
عقیده داشتن. نظر داشتن. قصد داشتن. خواهان بودن. متمایل بودن:
رای سوی گریختن دارد
دزد کزدورتر نشست به چک.
حکاک.
زمانه نوشد و گیتی ز سر جوانی یافت
امیر به شد و اینک به باده دارد رای.
فرخی (از آنندراج).
بتا، نگارا، بر هجر، دستیار مباش
از آنکه هجر، سر شور و رای شر دارد.
مسعودسعد.
مده بخود رضای آن، که بد کنی بجای آن
که با تو داشت رای آن که نگذرد ز رای تو.
خاقانی.
خاص کردش وزیر جافی رای
با جفا هیچکس ندارد رای.
نظامی.
گرفتم رای دمسازی نداری
ببوسی هم سر بازی نداری.
نظامی،
چو من سوی گلستان رای دارم
چه سود ار بند زر بر پای دارم.
نظامی.
نه این ده، شاه عالم رای آن داشت
که ده بخشد چو خدمت جای آن داشت.
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از روا داشتن
تصویر روا داشتن
جایز دانستن، حلال داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باک داشتن
تصویر باک داشتن
ترس داشتن، اندیشه داشتن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ دَ)
آرام کردن. ساکت کردن. رام کردن، خوش داشتن. شاد داشتن:
دل خویش باید که در جنگ سخت
چنان رام دارد که با تاج و تخت.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تُ تَ)
رای داشتن. رجوع به رای داشتن شود، در اصطلاح انتخابات، داشتن عقاید و نظرهای موافق از اشخاص به سود انتخاب شدن خود بوکالت ویا سناتوری. برای انتخاب شدن طرفدار داشتن. پشتیبان داشتن. هواخواه داشتن. موافق داشتن. مؤید داشتن
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
داشتن سرّ. دارا بودن راز:
هر دشمنی که کین تو بر سینه راز داشت
شد بر زبان خنجر تو رازش آشکار.
سوزنی.
هر دانه ای که در صدف سینه راز داشت
از کام و از زبانش بکلک و بنان رسید.
سوزنی.
- راز داشتن چیزی از کسی، پنهان کردن آن، مستور داشتن آن:
مراشاه کرد از جهان بی نیاز
سزد گر ندارم من از شاه راز
دقیقی.
ششم هر که آمد ز راه دراز
همی داشت درویشی خویش راز.
فردوسی.
چو هنگامۀ زادن آمد فراز
ز شهر و ز لشکر همی داشت راز.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تَ وِ کَ دَ)
خشنودساختن. خرسند کردن. راضی ساختن:
چه دارم تا ترا راضی توانم داشتن جانا
در اینصورت اگر خوش میشوی آزردنم اولی.
آزرد اکبرآبادی (از ارمغان آصفی)
لغت نامه دهخدا
(تَ وَکْ کُ کَ دَ)
روداشتن. (فرهنگ فارسی معین). جسارت و پررویی داشتن. پررو بودن. خجالت نکشیدن.
- روی چیزی داشتن، جسارت روبروی شدن با آن را داشتن بدون شرم و غیره:
رخ از آب زمزم نشویم ازیرا
که آلوده ام روی زمزم ندارم.
خاقانی.
هوادار نکورویان نیندیشد ز بدگویان
بیا گر روی آن داری که طعنت در قفا ماند.
خاقانی.
، روی آوردن به. متوجه شدن به. رفتن بسوی. (از یادداشت مؤلف). قصد و آهنگ کاری کردن:
کنون مرد بازاری و چاره جوی
ز کلبه سوی خانه دارند روی.
فردوسی.
مبادا که تنها بود نامجوی
بویژه که دارد سوی جنگ روی.
فردوسی.
بدو گفت سهراب کین خود مگوی
که دارد سپهبد سوی جنگ روی.
فردوسی
سوی جنگ دارم کنون رای و روی
مگر پیش تیغ من آید گروی.
فردوسی.
امیر سخن لشکر همه با وی گفتی... تا جمله روی بدو دارند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 138). نامه نوشتند که ما روی به برادر داریم اگر امیر در این جنگ با ما مساعدت کند. (تاریخ بیهقی). حسنک بوصادق را گفت که این پادشاه رو به کاری بزرگ دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 207).
نیکو ببین که روی کجا داری
یکسو بکن ز چشم خرد کونین.
ناصرخسرو.
این روی به صحرا کند آن روی به بستان
من روی ندارم مگر آنجا که تو داری.
سعدی.
، امکان داشتن. صلاحیت داشتن. مصلحت داشتن. جا داشتن. صلاح بودن. (یادداشت بخط مؤلف). صواب بودن امر. (فرهنگ فارسی معین) : چون فرمانی رسیده است و حکم جزم شده تغافل کردن به هیچ وجه روی ندارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 552). بر اشتران نشیند فردا اسبان به شما داده آید این منزل روی چنین دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 359). احمد گفت روی ندارد مجروح به جنگ رفتن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 353). البته هیچ سخن نگفتم از آنچه رفته بود که روی نداشتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 167)
لغت نامه دهخدا
(تُ / تُ رُ کَ دَ)
اجازه درآمدن داشتن. اجازۀ ورود داشتن. اجازۀ وصل داشتن. مأذون بودن بدر آمدن. بار داشتن:
گو برو و آستین ز خون جگر شوی
هرکه درین آستانه راه ندارد.
حافظ (از بهار عجم).
چو در حضور توایمان و کفر راه ندارد
چه مسجدی، چه کنشتی، چه طاعتی، چه گناهی.
فروغی بسطامی.
اندیشه ندارد دلم از آتش دوزخ
تا راه در آتشکدۀ خوی تو دارم.
ناصرالدینشاه.
، ارتباط داشتن. متصل بودن. اتصال داشتن. قابل عبور بودن از یکی بدیگری: همه این جرزها متحرک بود و بهم راه داشت. (سایه روشن صادق هدایت ص 14).
راهی ار با خدا داری، بس کن از این سمتکاری.
(یادداشت مؤلف).
، ربطۀ غیرشرعی داشتن زنی با مردی یا مردی با زنی. (یادداشت مؤلف).
- راه داشتن با کسی، با او رابطه نامشروع داشتن، چنانکه زنی با مردی، یا مردی با زنی. (یادداشت مؤلف).
- راه داشتن بهم نسبتی با کسی، خویش و پیوند و متصل و وابسته بودن:
نبی آفتاب و صحابان چو ماه
بهم نسبتی یکدگر راست راه.
فردوسی.
، راه گرفتن. راه بستن: این اسماعیلیان در اعمال اصفهان دست درازی میکردند و راه میداشتند تاش فراش تاختن آورد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 165)
لغت نامه دهخدا
(نَ وَ)
پایداری کردن. تاب داشتن در مقاومت. قدرت مقابله داشتن. مصابرت ورزیدن. ثبات ورزیدن. استقامت. مقاومت. استوار بودن. پای فشردن. پافشردن. پافشاری کردن:
منوچهر بر میسره جای داشت
که با جنگ مردان همی پای داشت.
فردوسی.
چو دریای سبز اندر آید ز جای
ندارد دم آتش تیزپای.
فردوسی.
چه داری چنین بند وچندین فریب
کجا پای داری تو اندر نهیب.
فردوسی.
چو من با سپاه اندرآیم ز جای
همه کشور چین ندارندپای.
فردوسی.
شهنشاه و رستم بجنبد ز جای
شما با تهمتن ندارید پای.
فردوسی.
نداند این دل غافل که عشق حادثه ایست
که کوه آهن با رنج او ندارد پای.
فرخی.
در عشق تو کس پای ندارد جز من
درشوره کسی تخم نکارد جز من
با دشمن و با دوست بدت میگویم
تا هیچکست دوست ندارد جز من.
عنصری.
و ترکان بست فرا رسیده بودند بیاری امیرابوجعفر و پای نداشت بوالفتح با ایشان به هزیمت برفت. (تاریخ سیستان). و رسوا شد چه باطل کجا پای حق دارد. (ابن بلخی).
تنی چو خارا بایدسری چو سندان سخت
که پای دارد با دار و گیر حمله مگر.
مسعودسعد.
تن خاکی چه پای دارد کو
باد جان را دمیده انبانیست.
مسعودسعد.
سروری چون عارضی باشد نباشد پایدار
پای دارد سروری بر تو چو باشد جوهری.
سوزنی.
صفها از یک سو چنان کند که حملۀ دشمن را پای توانند داشتن. (راحهالصدور راوندی).
بر سر پل ساری ایستاده بود بسیار شجاعت کرد عاقبت پای نداشت برگردید... بساری آمدو سه روز مقام کرد. (تاریخ طبرستان).
و در آنوقت حاکم اتابک اوزبک بود قوت محاربت او را پای نداشت. (جهانگشای جوینی).
بسی پای دار ای درخت هنر
که هم میوه داری و هم سایه ور.
سعدی (بوستان).
ای صبر پای دار که پیمان شکست یار.
، مقیم بودن:
گاه در حبسها بداری پای
گاه در دشتها برآری پر.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
تصویری از رام داشتن
تصویر رام داشتن
ساکت کردن، رام کردن
فرهنگ لغت هوشیار
طاقت داشتن تحمل داشتن، در رنج بودن درد داشتن، یا تاب داشتن چشم کسی. کمی حول (کجی) در چشم او بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تری داشتن
تصویر تری داشتن
رطوبتی بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حال داشتن
تصویر حال داشتن
ذوق داشتن، حوصله داشتن، حالت وجد و جذبه داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جرات داشتن
تصویر جرات داشتن
یاراییدن یارستن ایاریدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جایز داشتن
تصویر جایز داشتن
روا داشتن، مباح کردن اباحه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سال داشتن
تصویر سال داشتن
پیر بودن معمر بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رمق داشتن
تصویر رمق داشتن
بقیتی از جان داشتن، نیرو داشتن توان داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
جایز دانستن اجازه دادن، حلال کردن مباح کردن، لایق شمردن سزاوار دانستن، جاری کردن روان داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رواج داشتن
تصویر رواج داشتن
رواگ داشتن، روا بودن
فرهنگ لغت هوشیار
ربط داشتن چیزی به کسی مربوط به او بودن آن تعلق داشتن وی بدان: . (تبریزی الاصل بود و ربطی باهل صفاهان نداشت) (عالم آرا 1654)، حق مداخله داشتن در آن. یا ربط داشتن چیزی به چیزی قابل مقایسه نبودن آن با این بسیار برتر بودن آن از این (پارچه ای که امروز خریدیم ربطی به پارچه دیروز ندارد)
فرهنگ لغت هوشیار
ثابت کردن برقرار ساختن، نصب کردن ایستاده کردن، اقامه کردن (نماز) انجام دادن، منعقد کردن (مجلس جشن و شادمانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راست داشتن
تصویر راست داشتن
نظام دادن، استقامت داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برجای داشتن
تصویر برجای داشتن
تثبیتثابت کردنبرقرار ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
میوه داشتن ثمر داشتن (درخت)، آبستن بودن حامله بودن، درد و رنج داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باز داشتن
تصویر باز داشتن
منع کردن جلو گیری کردن، توقیف کردن حبس کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پای داشتن
تصویر پای داشتن
پایداری کردن، ثبات ورزیدن، استقامت
فرهنگ لغت هوشیار
ترس داشتن، پروا داشتن، بیمناک بودن، ترسیدن بیم داشتن ترس داشتن پروا داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روی داشتن
تصویر روی داشتن
صواب بودن امر، روداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باقی داشتن
تصویر باقی داشتن
بدهکار شدن از حاصل عملی، بدهکار شدن پس از تسویه حساب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پای داشتن
تصویر پای داشتن
((تَ))
ایستادگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از راه داشتن
تصویر راه داشتن
((تَ))
قطع طریق کردن، راهزنی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روی داشتن
تصویر روی داشتن
((تَ))
وجهی داشتن، روا بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روا داشتن
تصویر روا داشتن
مجاز شمردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از جرات داشتن
تصویر جرات داشتن
یارستن
فرهنگ واژه فارسی سره